اي در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
لعلت بهر حديثي گنج گهر گشاده
اي ماه بنده تو هر لحظه خنده تو
زآن لعل همچو آتش لؤلوي تر گشاده
بهر بهاي وصلت عشاق تنگ دل را
دستي فراخ بايد در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را بگرد کويت پاي جواز بسته
دلرا بسوي رويت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولايت جان شد بيشتر گشاده
چون زلف برگشايي زيبد گرت بگويم
کبک نگار بسته طاوس پر گشاده
شب در سماع ديدم آن زلف بسته تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روي ترا نگويم مه زآنکه هست رويت
گلزار نوشکفته فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بيخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خويش از يکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هردم
همچون عصاي موسي آب از حجر گشاده
زآن سيف مي نيايد در کوي تو که دايم
در هر قدم که ز کويت چاهيست سر گشاده