شماره ٧٥: هرکس از عشق مي زند نفسي
هرکس از عشق مي زند نفسي
عاشق تو بجز تو نيست کسي
شکرستان حسني و ماييم
شکرستان حسن را مگسي
نظري سوي ما گدايان کن
کندرين حسرتند خلق بسي
در دل هرکسي ز تو سوزي
در سر هريکي ز تو هوسي
از پي صيد ما ميفکن دام
که ز دست تويم در قفسي
شرمسارم که بهر خدمت تو
جز بجانيم نيست دست رسي
اي که در پيش تيز مي راني
يکدم انديشه کن ز بازپسي
بتو پيوست سيف فرغاني
نتوانم جدا شدن نفسي
ببرد با خودش ببستانها
خويشتن چون بآب داد خسي