اي گلستان حسن ترا بنده عندليب
درد مراست نرگس بيمار تو طبيب
بازم بخوان بلطف و بنازم ز در مران
هرچند گل نياز ندارد بعندليب
در حال من نظر کن و از آه من بترس
کز عشق بهره مندم و از وصل بي نصيب
زنهار با غريب و گدا لطف کن که من
در کوي تو گدايم و در شهر تو غريب
در شهر با توام خبر عشق فاش شد
از اشکم اين تواتر و از شعرم اين نسيب
عقلم چنان برفت که امروز عاجزست
ز اصلاح من معلم وز ارشاد من اديب
حسنت رضا نداد بسامان (کار) من
ليلي روا نداشت که مجنون بود لبيب
با روي چون نگار تو خاک رهست گل
با زلف مشکبار تو درد سرست طيب
با جز تو دوستي نبود شغل اهل دل
حاشا که دستکار مسيحا بود صليب
اين بنده از وصال تو محروم بهر چيست
او در طلب مجد و تويي در دعا مجيب
تير دعاي من بنشانه نمي رسد
الرمي قد تواتر والسهم لايصيب
من داعي توام باجابت اميدوار
داعيک لايرد و راجيک لايخيب
نبود شکيب از گل روي تو سيف را
تا عندليب منبر گل را بود خطيب