اي آنکه حسن صورت تو نيست در کسي
معني صورت تو ندانست هرکسي
اي بهر روي خويش ز ما کرده آينه
نشنيده ام که آينه کرد از صور کسي
اين طرفه تر که از نظرم رفته اي و باز
غير تو مي نيايدم اندر نظر کسي
کار مرا حواله بديگر کسي مکن
کندر جهان بجز تو ندارم دگر کسي
در عالمي که خلق در آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسي
گرد از وجود خاکي عاشق برآورد
چون اوفتاد آتش عشق تو در کسي
شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسي
روزي لبش بآه ندامت کنند خشک
گر بهر تو شبي نکند ديده تر کسي
خاک درت بملک دو عالم نمي دهم
چيزي بجان خرد نفروشد بزر کسي
کس بي عنايت تو بتو در نمي رسد
بي لشکر تو بر تو نيابد ظفر کسي
آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت
اي راه تو بپاي نبرده بسر کسي
اندر طريق عشق تو مردن سلامتست
واي ار سليم عود کند زين سفر کسي
جوياي ملک عشقت اگر چه بود فقير
او محتشم بود نبود مختصر کسي
در رزمگاه همت رستم نبرد او
ني سام سيم چيزي و ني زال زر کسي
تا خاک و زر بسنگ سويت نکرد راست
در عشق تو نگشت چو زر نامور کسي
لفظيست شعر بنده و معنيش جمله تو
در شعر ذکر تو نکند اين قدر کسي
از شعرها که گفتم و از نيکوان که ديد
خوشتر حديث تست و تويي خوبتر کسي
اندر طريق وصف تو اي تو برون ز وصف
رفتم چنانک نيست مرا بر اثر کسي
در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
تا سينه چون صدف نکند پرگهر کسي
گوينده حديث ترا من بدين سخن
کردم خبر که از تو ندارد خبر کسي
اين نوعروس غيب که از پرده رو نمود
بنگر، بپوش عيب چو من بي هنر کسي