شماره ٧٠: در تن زنده يکي مرده بود زنداني

در تن زنده يکي مرده بود زنداني
دل که او را نبود با تو تعلق جاني
ما برآنيم که تا آب روان در تن ماست
برنگيريم ز خاک در تو پيشاني
هرچه در وصف تو گويند و کنند انديشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآني
بدوسه نان که برين سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوي ترا مهماني
نيکوان جاي بگيسوي چو عنبر روبند
چون درآيد سر زلف تو بمشک افشاني
تو بلب مرهم رنجوري و در حسرت آن
مرد بيمار فراق تو ز بي درماني
جان بداديم و برآنيم که حاصل نشود
دولت وصل تو اي دوست بدين آساني
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پير من درويش ز بي دنداني
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزاني
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ايشاني
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوي چشم ترا اي مه ترکستاني
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بي جاني
سيف فرغاني چندت بتواضع گويد
کبر يکسو نه اگر شاهد درويشاني