شماره ٦١: اي خجل از روي خوبت آفتاب

اي خجل از روي خوبت آفتاب
روز من بي تو شبي بي ماهتاب
آفتاب از ديدن رخسار تو
آنچنان خيره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نيست
روز وصلت چون توان ديدن بخواب
بر سر کوي تو سودا مي پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سوداي تو
آن دل بريان من همچون کباب
در سخن زآن لب همي بارد شکر
در عرق زآن رو همي ريزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقي شکسته چون شراب
از هوايي کآيد از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پيراهن و مه در نقاب
بي خطا گر خون من ريزي رواست
اي خطاي تو بنزد ما صواب
تو طبيب عاشقان باشي، چرا
من دهم پيوسته سعدي را جواب
سيف فرغاني چو ديدي روي دوست
گر بشمشيرت زند رو بر متاب