شماره ٥٨: اين حسن و آن لطافت در حور عين نباشد

اين حسن و آن لطافت در حور عين نباشد
وين لطف و آن حلاوت در ترک چين نباشد
ماهي اگر چه مه را بر روي گل نرويد
جاني اگر چه جان را صورت چنين نباشد
از جان و دل فزوني وز آب و گل بروني
کين آب (و) لطف هرگز در ما و طين نباشد
اي خدمت تو کردن بهتر ز دين و دنيا
آنرا که تو نباشي دنيا و دين نباشد
مشتاق وصلت اي جان دل در جهان نبندد
انگشتري جم را زآهن نگين نباشد
چون دامن تو گيرد در پاي تو چه ريزد
بيچاره يي که جانش در آستين نباشد
هان تا گدا نخواني درويش را اگرچه
اندر طريق عشقش دنيا معين نباشد
اندر روش نشايد شه را پياده گفتن
گر بر بساط شطرنج اسبي بزين نباشد
مرده شناس دل را کز عشق نيست جاني
عقرب شمر مگس را کش انگبين نباشد
آن کو بعشق ميرد اندر لحد نخسبد
گور شهيد دريا اندر زمين نباشد
الا بعشق جانان مسپار سيف دل را
کز بهر اين امانت جبريل امين نباشد