شماره ٥٤: مست عشقت بخود نيايد باز

مست عشقت بخود نيايد باز
ور ببري سرش چو شمع بگاز
اي بنيکي ز خوب رويان فرد
وي بخوبي ز نيکوان ممتاز
هرکه در سايه تو باشد نيست
روز او را بآفتاب نياز
هرکه را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نيافت جاي نماز
قبله چون روي تست عاشق را
دل بسوي تو به که رو بحجاز
عشق تو در درون ما ازليست
ما نه اکنون همي کنيم آغاز
هيچ بي درد را نخواهد عشق
هيچ گنجشک را نگيرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شير بر سگ نمي کند در باز
تا سخن از پي تو مي گويم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهرست و کند
صد چو محمود را غلام اياز
همچو فرهاد بي نوايي را
عشق با خسروان کند انباز
هرکه از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقيقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن ديد
که هدف از کمان تيرانداز
بتو حسن تو ره نمود مرا
بوي مشکست مشک را غماز
نوبت تست سيف فرغاني
بسخن شور در جهان انداز
کآفرين مي کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدي از شيراز
سوز اهل نياز نشناسد
متنعم درون پرده ناز