شماره ٥٣: سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد

سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد
نميرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد
رخت در مجمع خوبان مهي بر گرد او انجم
تنت در زير پيراهن گل اندر پرنيان باشد
نگاري را که موي او سر اندر پاي او پيچد
کجا همسر بود آنکس که مويش تا ميان باشد
چو چشم و ابرويش ديدي ز مژگانش مشو غافل
بترس اي غافل از مستي که تيرش در کمان باشد
گه از عارض عرق ريزد که گل زو رنگ و بو گيرد
گه از پسته شکر بارد که آب از وي روان باشد
زمين از روي او پر نور و با خورشيد رخسارش
فراغت دارم از ماهي که جايش آسمان باشد
حديث او کسي گويد که دايم چون قلم او را
زبان اندر دهان نبود دهان اندر زبان باشد
چو کرد او آستين افشان و در رقص آمد آن ساعت
بسروي ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشد
بگرد او همي گردم مگر آن خود خواند
وگر گردشکر گردد مگس کي اهل آن باشد
اگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکين
چو سگ بيرون در خسبد چو در بر آستان باشد
بسي با درد عشق او بکوشيد اين دل غمگين
طبيعت با مرض لابد بکوشد تا توان باشد
چو گل پيدا شود بلبل بنالد، سيف فرغاني
چو بلبل مي کند افغان که گل تا کي نهان باشد
چو مجنون با غم ليلي بخواهد از جهان رفتن
وليکن قصه دردش بماند تا جهان باشد