شماره ٥١: اي دريغا کز وصال يار ما را رنگ نيست

اي دريغا کز وصال يار ما را رنگ نيست
دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نيست
چون بمهر دوست ورزيدن مرا نيکوست نام
گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نيست
بي تو عالم بر دلم اي جان چو چشم سوزنست
چشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نيست
کس بتو مانند و نسبت نيست با تو خلق را
زنگ همچون آينه آيينه همچون زنگ نيست
گر ميانت در زرو ياقوت گيرم چون کمر
خدمتي نبود که آن جز خاک و اين جز سنگ نيست
سعدي اريک چند در ميدان تو اسبي براند
مرکب ما پشت ريش و باره ما لنگ نيست
در سخن نيکست هرکس را و بر بالاي چنگ
اين بريشمها که مي بيني بيک آهنگ نيست
سازها دارند مردم مختلف بهر طرب
ليک از آنها در خوش آوازي يکي چون چنگ نيست
سيف فرغاني نکو گويد سخن منکر مشو
چون توان گفتن شکر را طعم و گل را رنگ نيست
کار خواهي کرد عاشق شو که به زين نيست کار
شعر خواهي گفت ازين سان گو که به زين لنک نيست