شماره ٤٨: مرا که روي (تو) بايد بگلستان چه کنم

مرا که روي (تو) بايد بگلستان چه کنم
ز باغ و سبزه چه آيد، ببوستان چه کنم
گرم ز صحبت جانان بآستين رانند
نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم
چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست
کنون که دلبر و دل رفت اين زمان چه کنم
هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق
ولي ز دوست صبوري نمي توان، چه کنم
دلم بخواست که جان را فداي دوست کند
وليک لايق آن دوست نيست جان، چه کنم
بخواست جان ز من و باز گفت بخشيدم
مرا چو سود ندارد ترا زيان، چه کنم
چو گفتمش که بيا نزد من زماني، گفت
که من بحکم رقيبانم اي فلان، چه کنم
گرم بدست فتد آن شکرستان روزي
زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم
شکايتم ز فراق وي اختياري نيست
ولي خموش نمي ماندم زبان، چه کنم
ز کوي او نروم همچو سيف فرغاني
بباغ کردم بهر گل آشيان، چه کنم
بياد جانان تا زنده ام همين گويم
مرا که (روي تو) بايد بگلستان چه کنم