شماره ٤٧: الا اي شمع دل را روشنايي

الا اي شمع دل را روشنايي
که جانم با تو دارد آشنايي
چو دل پيوست با تو گو همي باش
ميان جان و تن رسم جدايي
گرفتار تو زآن گشتم که روزي
بتو از خويشتن يابم رهايي
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوبست در شب روشنايي
منم درويش همچون تو توانگر
که سلطان مي کند از تو گدايي
مرادي نرگس مست تو مي گفت
منم بيمار تو نالان چرايي
بدو گفتم از آن نالم که هرسال
چو گل روزي دو سه مهمان مايي
نه من يک شاعرم در وصف رويت
که تنها مي کنم مدحت سرايي
طبيعت عنصري عقلم لبيبي
دلم هست انوري ديده سنايي
اگر خاري نيفتد در ره نطق
بياموزم ببلبل گل ستايي
من و تو سخت نيک آموختستيم
ز بلبل مهر و از گل بي وفايي
ترا اين لطف و حسن اي دلستان هست
چو شعر سيف فرغاني عطايي
گشايش از تو خواهد يافت کارم
که هم دلبندي و هم دلگشايي