شماره ٤١: اي سازگار با همه با من نساختي

اي سازگار با همه با من نساختي
با دوستدار خويش چو دشمن نساختي
تو همچو جان لطيفي و من همچو تن کثيف
اي جان ترا چه بود که با تن نساختي
اي از زبان چرب سخن گفته همچو آب
با آب شعر بنده چو روغن نساختي
بيتي نگفتم از پي سوز وصال تو
کآن را بهجر نوحه و شيون نساختي
عاشق بسي بکشتي و خونش نهان بماند
خوشه بسي درودي و خرمن نساختي
هرگز نتافتي چو مه اندر شب کسي
کش همچو روز از آن رخ روشن نساختي
اي معدن گهر نگذشتي بهيچ جاي
تا خاک آن چو گوهر معدن نساختي
در هيچ بقعه يي نشدي کآن مقام را
ميمون بسان وادي ايمن نساختي
اين گردن و سر از پي تيغ تو داشت سيف
ليکن چو تيغ با سر و گردن نساختي