اي (که) تو جان جهاني و جهان جاني
گر بجان و بجهانت بخرند ارزاني
عشق تو مژده ور جان بحيات ابدي
وصل تو لذت باقي ز جهان فاني
خوب رويان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نوراني
زآسمان گر بزمين در نگري چون خورشيد
غير مه هيچ نباشد که بدو مي ماني
ماه در معرض روي تو برآيد چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پيشاني
ظاهر آنست که در باغ جمال کس نيست
خوبتر زين گل حسني که تواش بستاني
از سلاطين جهان همت من دارد عار
گر تو يک روز گداي در خويشم خواني
شرمسارست توانگر ز زرافشاني خود
چون گداي تو کند دست بجان افشاني
از چنين داد و ستد سود چه باشد چو بمن
ندهي بوسه، وگر من بدهم نستاني
خسته تيغ غمت را ببلا بيم مکن
کشته را چند بشمشير همي ترساني
سيف فرغاني از عشق بپرهيز و منه
پا در آن کار که بيرون شد از آن نتواني