روي از خلق بگردان که بحق راه اينست
سر و معني توکلت علي الله اينست
چون بريدي طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اينست
از سر خواست، نگويم ز سر دل، برخيز
دل چو نبود نتوان گفت که دلخواه اينست
جاي آنست که بر نفس کني حمله شير
که سگي صنعت او، حيله روباه اينست
بارگيريست تن کاهل تو جان ترا
مي کند ميل بدنيا که چراگاه اينست
جان بپرور بغم عشق و تنت را بگذار
کندرين ره خر عيسي ترا کاه اينست
تو مپندار که تن آب روانرا دلوست
بلکه مر يوسف مه روي ترا چاه اينست
اسب همت را بر روي بساط خدمت
خانه يي ساز که شطرنج ترا شاه اينست
در ره عشق گر از قيمت يار آگاهي
ترک جان کن که نشان دل آگاه اينست
کار عشقست برو دست در وزن که عقول
اخترانند و چو در مي نگري ماه اينست
اي که از وقت سؤالي کني امروز مرا
در جواب تو يکي نکته کوتاه اينست
گر دمي حظ خود از خلق فراموش کني
از پي ياد وي، الوقت مع الله اينست
سيف فرغاني افعال نکوکن پس ازين
زآنکه تو نيک نه اي وز تو در افواه اينست