شکري بجان خريدم زلب شکرفروشت
که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت
بسخن جدا نمي شد لب لعل تو ز گوشم
چو علم فرو نيامد سر دست من زدوشت
بلبت حلاوتي ده دهن مرا که دايم
ترش است روي زردم ز نبات سبز پوشت
بوصال جبر مي کن دلک شکسته يي را
که گرفت صبر سستي ز فراق سخت کوشت
سحري مرا خيالت بکرشمه گفت مسکين
تويي آنکه داغ عشقش نگذاشت بي خروشت
برخ چو آفتابش نگري بچشم شادي
چو بمجلس وي آرد غم او گرفته گوشت
ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم
ز لبان باده رنگش بخوري و باد نوشت
تو ز دست رفتي آن دم که بريد صيت حسنش
خبري بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت
تو که خار ديده بودي نبدي خمش چو بلبل
چو بگلستان رسيدي که کند دگر خموشت
همه شب ز بي قراري ز بسي فغان و زاري
چو نديده بودي او را بفلک شدي خروشت
رخ وي آرميدي، عجبست سيف از تو
که بآتشي رسيدي و فرو نشست جوشت!