شماره ٣٠: اگرچه راه بسي بود تا من از آتش

اگرچه راه بسي بود تا من از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش
ز سوز عشق تو در سينه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
ز باد دم شودش سيم و زر روان چون آب
اثرپذير چو شد خاک معدن از آتش
ز باد سرد کز آن کوي آورد خاکي
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش
بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش
نبود ايمن از آفات، در گريخت بعشق
نديده ام که کند عود مأمن از آتش
چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهي است که کردست مسکن از آتش
اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش
دل مجرد از آفات غير محفوظست
که بي فتيل سليم است روغن از آتش
ز کار عشق بتن رنج مي رسد آري
مدام دود بود قسم گلخن از آتش
نصيب ديده من از رخ تو حرمانست
هميشه دود خورد چشم روزن از آتش
بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلي چراغ کند خانه روشن از آتش
بعشق راه توان يافت سوي تو که کليم
ببرد راه بوادي ايمن از آتش