اگر خورشيد و مه نبود سعادت با درويش را
وگر مشک سيه نبود همان حکم است مويش را
ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهاي روحانيست مر خورشيد رويش را
سزد از عبهر قدسي و از ريحان فردوسي
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کويش را
مقيم خاک کوي او بيک جو برنمي گيرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جويش را
کسي کو کم نکرد (دنيا) نيابد در رهش پيشي
کسي کو گم نگشت از خود نشايد جست و جويش را
گروهي کز غمش چون عود مي سوزند جان خود
ز هر رنگي که مي بينند مي جويند بويش را
چو حلاج از شراب عشق او شد مست لايعقل
نمي کردند هشياران تحمل هاي (و) هويش را
چو در ميدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درويشان حوالت گفت و گويش را
ز صدر سينه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولي نتوان برون کردن ز دل مرآرزويش را
ز خون دل روان کردست جويي سيف فرغاني
ندانم تا چو سيل اين جو چه سنگ آرد سبويش را