عشق از هستي کس عين و اثر نگذارد
هيچ صاحب خبري را بخبر نگذارد
عشق سلطان غيورست و چو ملکي گيرد
اندر آن مملکت از غير اثر نگذارد
آن مبارک قدمست او که چو دستش برسد
هيچ بر گردن هستي تو سر نگذارد
هستي تست گناه تو و او با همه لطف
اين گنه تا بنميري ز تو در نگذارد
منزل فقر ترا خانه مات آمد و هست
عشق شاهي که از آن خانه بدر نگذارد
چون درآمد بدل از دل غم دنيا برود
دل که منزلگه عيسيست بخر نگذارد
دل آزاد بغوغاي علايق ندهد
لب قاروره بدندان تبر نگذارد
سيف فرغاني نوميد مشو از در يار
يار در بارگه وصلت اگر نگذارد
تو شکر را ز مگس دور کني وز غيرت
او درين مصر مگس را بشکر نگذارد