آن کو بدر تو سر نهاده است
پاي از دو جهان بدر نهاده است
در دام غم تو طاير وهم
با بال شکسته پر نهاده است
سلطان که بسکه نقش نامش
بر چهره سيم و زر نهاده است
تا باشدش آب روي حاصل
بر خاک در تو سر نهاده است
در خانه دل ز دست عشقت
غم بر سر يکدگر نهاده است
عاشق چه کند چو اندرين ره
از بهر تو پاي در نهاده است
باري بکشد بپشت همت
چون روي بدين سفر نهاده است
بيچاره سري گرفته بر دست
پاي از همه پيشتر نهاده است
از بهر مراد دل درين راه
جا نيست که در خطر نهاده است
عاشق سر خدمتي عجب نيست
در پاي رقيب اگر نهاده است
ترسا بنهد ز بهر عيسي
سر بر قدمي که خر نهاده است
رويت که بنور او توان ديد
ارواح که در صور نهاده است
دير است که از پس هوايت
اندر پي ما شرر نهاده است
در پيش رخ تو عقل کوريست
کش آينه در نظر نهاده است
از بهر بهاي بوسه تو
کش روح به از شکر نهاده است
گر جان برود تفاوتي نيست
اندر لبت آن اثر نهاده است
خورشيد و مهت نمي توان گفت
در من خرد اين قدر نهاده است
کز جبهه تو هزار اکليل
بر تارک ماه و خور نهاده است
آن خشک لبي که دست عشقش
داغي ز تو بر جگر نهاده است
از خون جگر بر آستانت
صد نقطه بچشم تر نهاده است