دلارامي که حيرانم من از حسن جهانگيرش
رخ او آيتي در حسن و نور قدس تفسيرش
چو دست عشق او گيرد کمان حکم در قبضه
نه مردي گر برو داري که برجز تو رسد تيرش
چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را
اگر از حلقه مايي بده گردن بزنجيرش
رضيع مادر فطرت که دارد در دهان پستان
بقاي جاودان يابد اگر زآن لب بود شيرش
کسي کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده
هم از روغن شود کشته چراغ دولت پيرش
بچندين سعي همچون مال آن شادي جانها را
اگر روزي بدست آري برو چون غم بدل گيرش
ايا شيرين بنيکويي ببخت شور من گويي
شب وصل تو خوابي بود و روز هجر تعبيرش
اگر عاصي بمحشر در شفيع از روي تو سازد
کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصيرش
شراب عشق در دادي و من چون چشم مخمورت
خرابيها کنم زين پس که مستم کرد تأثيرش
بتدبير خرد گفتم مگر حل گردد اين مشکل
دگر بر ريسمان ما گره زد دست تدبيرش
براي مخزن شاهيش مسکين سيف فرغاني
ندارد زر ولي دارد مسي از بهر اکسيرش