شماره ١٩: زهي خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايي

زهي خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايي
در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشايي
بزيورها نکورويان بيارايند گر خود را
تو بي زيور چنان خوبي که عالم را بيارايي
ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرريزي کند سنبل سمن سايي
اگر نز بهر آن باشد که در پايت فتد روزي
که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنايي
هم از آثار روي تست اگر گل راست بازاري
ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سيمايي
اگر روزي ز درويشي دلي بردي زيان نبود
که گر دولت بود يکشب بوصلش جان بيفزايي
چه باشد حال مسکيني که او را با غناي تو
نه استحقاق وصل تست و ني از تو شکيبايي
من مسکين بدين حضرت بصد انديشه مي آيم
ز بيم آنک گويندم که حضرت را نمي شايي
اگر چه ديده مردم بماند خيره در رويت
ببخشي ديده را صد نور اگر تو روي بنمايي
تو از من نيستي غايب که اندر جان خيال تو
مرا در دل چو انديشه است و در ديده چو بينايي
مرا با تو وصال اي جان ميسر کي شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گويندم تو مي آيي
چنان شيريني اي خسرو که چون فرهاد در کويت
جهاني چون مگس جمعند بر دکان حلوايي
کنون اي سيف فرغاني که پايت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بيفگن تا بياسايي