شماره ١٦: از جمال تو مگر نيست خبر سلطانرا

از جمال تو مگر نيست خبر سلطانرا
که سوي صورت ملک است نظر سلطانرا
بندگي تو ز شغل دو جهان آزاديست
زين چنين مملکتي نيست خبر سلطانرا
نگذرد از سر کوي تو چو من گر افتد
بر سر کوي تو يک روز گذر سلطانرا
با چنين زلف چو زنجير عجب نبود اگر
حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا
کله دولت دايم دهد و برگيرد
کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا
شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است
ندهد نان غلامي تو هر سلطانرا
غم عشق تو چو زنبور عسل نيش زند
بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا
با چنين منعه هجران که تو داري هرگز
با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا
جاي آنست که با چون تو پسر دربازد
آنچ ميراث بماند ز پدر سلطانرا
تير مژگان تو چون هست در اشکستن خصم
حاجتي نيست بتأييد و ظفر سلطانرا
سيف فرغاني از بهر تو مي گويد شعر
کاحتياج از همه بيش است بزر سلطانرا