شماره ١٣: مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالايي

مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالايي
که حسنش مجلس افروزست و رويش عالم آرايي
مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داري
دلي پرخون ز اندوهي سري مجنون ز سودايي
بهر باذي مکن پرچين چو روي آب پيشاني
کزين سان موج انده را دلي بايد چو دريايي
ايا بي عشق تو چون مي روانم فتنه انگيزي
ايا بي ذکر تو چون ني زبانم باد پيمايي
بشيريني سخن ما را زبانت صيد کرد آري
تو صياد مگس گيري و دام تست حلوايي
سماع نامت اي دلبر مرا کردست سرگردان
بيادستي بزن تا من ز خود بيرون نهم پايي
اگر ملک دو عالم را بمن بخشي يقين مي دان
که نپسندم اقامت را برون از کوي تو جايي
ببخت خويش و راي تو توان اندر تو پيوستن
کجا باشد چنان بخت و کيت افتد چنين رايي
چو وصلت آرزو دارم نخواهم زيستن بي تو
روا داري که من مسکين بميرم در تمنايي
نمي دانم بدين طالع بروز وصل چون آرد
شب هجران ليلي را چو مجنون ناشيکبايي
بجز عاشق نبيند کس جمال روي جانان را
نمودن کار خورشيدست و ديدن کار بينايي
عزيز مصر نشناسد که او را کيست در خانه
کمال حسن يوسف را نداند جز زليخايي
چو سعدي سيف فرغاني جهان را عذر مي گويد
نه من تنها گرفتارم بدام زلف زيبايي