اي غم عشق تو برده ز دل ما تنگي
آرزوي مه و خور با رخ تو همرنگي
شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟
پاي بيرون نهد از دايره دل تنگي
حبشي زلفي و از بندگي عارض تو
داغ دارست رخ ماه چو روي زنگي
هر که در دور تو بي عشق برآمد نامش
گر بدين عار رضا داد زهي بي ننگي
کاه برگي که بباد تو ز جا برخيزد
جاي آنست که با کوه کند همسنگي
بسوي خاک درت زآن نتوان رفت سبک
که زمين بر سر راهست کلوخي سنگي
با تن خويش ببي کاري اگر کردي صلح
اي دل شيفته با دولت خود در جنگي
قطع آن راه کند مرد بپاي همت
سخن از ترک سرت گفتم از آن مي لنگي
سيف فرغاني پا بر سر خود نه در راه
زآنکه اين راه دو گامست و تو صد فرسنگي