اي چو انجم جيش حسنت بي عدد
ماه از روي تو مي خواهد مدد
محرم قرب ترا ميقات وصل
مجرم بعد ترا شمشير حد
وي الف قدي که بي وصل توم
حرف با تشديد هجران يافت مد
در حساب حسن تو بي کار شد
راست چون دست اشل انگشت عد
رفتي و اندوه تو در دل بماند
همچونم در خاک و گرد اندر نمد
صبر در دل زآتش هجران تو
جا نمي گيرد چو آب اندر سبد
منکر هجرت عذابي مي کند
مرده دل را که هست از تن لحد
سنگ دل از گازر اندوه تو
مي خورد چون جامه چرکين لگد
آفتابا در فراقت هر نفس
صبح شوق از شرق جانم مي دمد
بي مه رويت که شب روزست ازو
آفتاب از سايه ما مي رمد
سيف فرغاني بعشقت نادرست
زين دل خود راي و عقل بي خرد