نگار من که بلب جان دهد جهاني را
ببوسه يي بخرد از تو نيم جاني را
ميان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست
دو پادشا بخصومت خورند ناني را
ميان دايره روي او ز خال سياه
که نقطه زد ز دل لاله ارغواني را
رخان آن شه خوبان نگر مگو ديگر
دو آفتاب کجا باشد آسماني را
چو خوان لطف شود عام از ميانه مرا
مران که از مگسي چاره نيست خواني را
بتن ز خوردن اندوه او شدم لاغر
بغم ز گوشت جدا کردم استخواني را
بريد دولت از آن حضرتم پيام آورد
خلاصه اين که بگويند مر فلاني را
اگر تو کم کني از خود منت زياده کنم
درين معامله سوديست هر زياني را
خطاست همچو سگ کوي هر دري بودن
چو پرده باش و ملازم شو آستاني را
ز خاکدان در ماست سيف فرغاني
ز بلبلي نبود چاره گلستاني را