شماره ٨: هرکه در عشق نميرد ببقايي نرسد

هرکه در عشق نميرد ببقايي نرسد
مرد باقي نشود تا بفنايي نرسد
تو بخود رفتي از آن کار بجايي نرسيد
هرکه از خود نرود هيچ بجايي نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نيز
جز گهر از سر هر سنگ بپايي نرسد
عاشق از دلبر بي لطف نيابد کامي
بلبل از گلشن بي گل بنوايي نرسد
سعي کردي و جزا جستي و گفتي هرگز
بي عمل مرد بمزدي و جزايي نرسد
سعي بي عشق ترا فايده ندهد که کسي
بمقامات عنايت بغنايي نرسد
هرکرا هست مقام از حرم عشق برون
گرچه در کعبه نشيند بصفايي نرسد
تندرستي که ندانست نجات اندر عشق
اينت بيمار که هرگز بشفايي نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا
خود مرا دست طلب جز بدعايي نرسد
خوان نهادست و گشاده در و بي خون جگر
لقمه يي از تو توانگر بگدايي نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سيراب
شاه بخشنده و مسکين بعطايي نرسد
سيف فرغاني دردي ز تو دارد در دل
مي پسندي که بميرد بدوايي نرسد