شماره ٧: ايا سلطان عشق تو نشسته بر سرير دل

ايا سلطان عشق تو نشسته بر سرير دل
بلشکرهاي خود کرده تصرف در ضمير دل
رئيس عقل را گفتم سر خود گير اي مسکين
چو شاه عشق او بنهاد پايي بر سرير دل
ترا از حسن لشکرهاست اي سلطان سلطانان
که مي گيرند ملک جان و مي آرند اسير دل
ز سوزن بگذرد بي شک تن چون ريسمان من
اگر مقراض غم راني ازين سان بر حرير دل
درين ملکي که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو کار خود مي کن که معزولست امير دل
بدان رخسار چون آتش تنور عشق بر کردي
من ناپخته از خامي درو بستم خمير دل
چو مالک بي زيان باشد ز دوزخ هرکه او دارد
ز رضوان خيال تو بهشتي در سعير دل
اگر عيسي عشق تو نکردي چاره چشمش
بنور آتش موسي نديدي ره ضرير دل
در آ در خانقاه اي جان و در ده صوفيانش را
مي عشقت، که بيرون برد ازو سجاده پير دل
چو جان را آسياي شوق در چرخست از وصلت
بده آبي که در افلاک آتش زد اثير دل
ز عشقت خاتمي گر هست جان چون سليمان را
نگين مهر غير تو بخود نگرفت قير دل
مداد از خاطر و کاغذ کند از دفتر فکرت
براي ذکر تو، وز جان قلم سازد دبير دل
دلم بي غم غمت بي دل نبودستند واکنون شد
دل من ناگزير غم غم تو ناگزير دل
وراورا نيز دريابي چنان مگذار (و) مستش کن
که بي آن بدرقه در ره خطر دارد خطير دل
هنوز اين دايه گيتي نزاد از مادر فطرت
که نوزادان اندوهت همي خوردند شير دل
ز دست هستي خود سر نبردي سيف فرغاني
اگر زنجير عشق تو نبودي پاي گير دل