عاشقان روي يار از وصل و هجران فارغند
مخلصان دين عشق از کفر و ايمان فارغند
اختيار از دل برون و دل برون از اختيار
بر سر کوي رضا از وصل و هجران فارغند
دوزخ و جنت اگرچه مايه خوف و رجاست
آتش آشامان تو زين ايمن و زآن فارغند
محو کرده از دل اميد حيات (و) هم مرگ
زنده از عشق تواند اي دوست وز جان فارغند
در خلافت کمتر از داود نتوان فرض کرد
اين گدايان را که از ملک سليمان فارغند
چون شوند از آتش شوقش چو موسي گرم رگ
گر خضر ساقي بود از آب حيوان فارغند
هم باستيلاي عشق از کار عالم بي خبر
هم باستغناي فقر از ملک سلطان فارغند
چون کليم از مال قارون اين فقيران بي نياز
چون خليل از ملک نمرود اين گدايان فارغند
گر بدوزخشان بري در حبس مالک خرمند
ور بجنتشان بري از باغ رضوان فارغند
وين جهان سفله شان چون هيچ دامن گير نيست
زو قدم بيرون زده سر در گريبان فارغند
گر ز طوفان بلا دريا شود روي زمين
کشتي نوحست عشق ايشان ز طوفان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطي در سماع
وز دو کون افشانده دست اين پاي کوبان فارغند
کشتگان خنجر عشق از حوادث ايمنند
خستگان اين نبرد از تيرباران فارغند
سيف فرغاني مرض داري، شفاي خويشتن
زاين جماعت جو که با دردش ز درمان فارغند