مرغ دلم صيد کرد غمزه چون تير او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گير او
باز سپيدست حسن طعمه او مرغ دل
شير سياهست عشق با همه نخجير او
عشق نماز دلست مسجد او کوي دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبير او
هست وضوش آب چشم روز جوانيش وقت
فوت شود وصل دوست از تو بتأخير او
عشق چو صبحست ديد روي چو خورشيد دوست
بر دل هرکس که تافت نور تباشير او
خمر الهيست عشق ساقي او دست فضل
بي خبري از دو کون مبداء تأثير او
عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن بتقرير او
عشق جوان نو رسيد تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پير او
درکش ازين سلسله پاي دل خويش ازآنک
حلقه اول بلاست بر سر زنجير او
مرغ دل عاشقست آنکه چو قصدش کني
زخم خوري چون هدف از پر بي تير او
گر تو نداني که چيست اين همه نظم بديع
دوست بحسن آيتيست وين همه تفسير او
ورنه تو بيدار دل حال چو من خفته را
خواب پريشان شمار وين همه تعبير او
زمزمه شعر سيف نغمه داوديست
نفخه صور دلست صوت مزامير او