في التفکر و المراقبة في احوال التصوف

دست دين کن به علم و عدل قوي
چون سگ پاي سوخته چه دوي
اين تراگويم اي لهاوري
کز جمال حريم حق دوري
ليکن آن کس که سينه صاف کند
کعبه بر درگهش طواف کند
تو نه اي همچو سير در يک پوست
برگ تو چون پياز تو بر توست
يوسف تو هنوز در چاهست
کش نه هنگام افسر و گاهست
مهر ناديده ماه کي شود او
بنده نابوده شاه کي شود او
بنده شو تا دمي زبون باشي
تا بداني که شاه چون باشي
بد و نيکت ز بيم و اوميد است
شب و روزت ز خاک و خورشيد است
تو هنوز آنچنان نه اي کز رنگ
از تو دين و خرد ندارد ننگ
هر چه ز آغاز دل به رنج بود
عاقبت ناز و عز و گنج بود
چند تر دامني و لاف و صلف
شرمسارست آدم از تو خلف
تو به آدم به خلقتي مانند
ورنه از راه حق نه اي فرزند
خلقتت هست خلقت آدم
ليک معني آدمي مبهم
مادري راکه رستمي زايد
درد زه در زمانش بگزايد
گريه بر شيربچه باشد چير
شير درد چو گشت روزي شير
گرچه آن دم بود ز گريه رمان
گربه زايد به عطسه اي پس از آن
تو ز موشان مدار طمع صلاح
کانچه فاسق نباشد اهل فلاح