حکايت در حقيقت تصوف

صوفيي از عراق با خبري
به خراسان رسيد زي دگري
گفت شيخا طريقتان بر چيست
پيران اين زمان نگويي کيست
راه و آيينتان مرا بنماي
درج درت به پيش من بگشاي
چيست آيين و رسم و راه شما
به که باشد همه پناه شما
آن خراساني اين دگر راگفت
اي شده با همه مرادي جفت
آن نصيبي که اندر آن سخنيم
بخوريم آن نصيب و شکر کنيم
ور نيابيم جمله صبر کنيم
آرزو را به دل درون شکنيم
گفت مرد عراقي اي سره مرد
اين چنين صوفيي نشايد کرد
کين چنين صوفيي بي ايمان
اندر اقليم ما کنند سگان
چون بيابند استخوان بخورند
ورنه صابر بوند و درگذرند
گفت بر گوي تا شما چکنيد
که به دل دور از انده و حزنيد
گفت ما چون بود کنيم ايثار
ور نباشد به شکر و استغفار
هم بر اين گونه روز بگذاريم
بوده نابوده رفته انگاريم
راه ما اين بود که بشنودي
اين چنين شو که هم تو برسودي