دل خود را ز تاب و تابش طمع
تافته و تفته دار چون دل شمع
کان فتيله که بر فروزندش
تا نشد تافته نسوزندش
آن نباشد ولي که چون سرخاب
رود از بهتر آبروي بر آب
ولي آنست کو ز خود بجهد
پاي بر آب روي خويش نهد
ورنه او آب را هوا دارد
دل او بي کله قبا دارد
گرچه خود را به آب بسپارد
مر هبا را هوا نگهدارد
گر بد و نيکو مهر و کين باشد
هر چه جز دين حجاب دين باشد
درره دين تنت حجاب تو است
هستي تو برت نقاب تو است
هستي خويش را ز ره برگير
تا شوي برنهاد هستي مير
بيخودان را ز خود چه فايده است
عشق و مقصود خويش بيهده است
بي خودي ملک لايزالي دان
ملکتي نسيه نيست حالي دان
هر که مقصود را طلب کار است
در ره صدق سخت بيکار است
دل ز مقصود خويشتن برگير
حکم را باش و کارت از سر گير
نشوي بر نهاد خود سالار
به نماز و به روزه بسيار
زانکه هر چند گردي برگردي
زين دو هر لحظه خواجه تر گردي
گر همي لکهنت کند فربه
سير خوردن ترا ز لکهن به
صفت دوستان هر جايي
چيست جز تيرگي و رعنايي
دوستان را رسد که در ره راز
تيره رايي کند بر غماز