در صفت اهل تصوف

هر گدايي که بيني از کم کم
پادشاهيست با خيول و علم
همه دردي کشان ولي بي ظرف
همه مقري ولي نه صورت و نه حرف
چون سر عشق آن جهان دارند
همچو شمعند سر ز ان دارند
زانکه تاشان اميد نبود و بيم
جانشان تن خورد چو شمع مقيم
پيش امرش چو کلک برجسته
سر قدم کرده و ميان بسته
سگ درد پوستين درويشان
ورنه چرخ است بنده ايشان
باش تا روز حشر برخيزند
همه در دامن دل آويزند
تا ببيني تو خاصه بر در يار
پيش هر يک هزار مرتبه دار
حرکت رفته از اشارتشان
حرفها جسته از عبارتشان
منتهاي اميدشان تا او
قبله شان او و انسشان با او
همه خواهي که باشي او را باش
رو برش سوي خويش هيچ مباش
ژاله ذل ز دل مران هرگز
کز ره ذل رسي به گلشن عز