اندر تصوف و زهد(ذکر التصوف الزم علي الحقيقة لان فيه نجاة الخليفه)

آنکه دربند مال و اسبابند
همه غرقه ميان گردابند
وان کسان کز برون در ماندند
دان که در دست خويش درماندند
عامه دل در هواي جان بستند
زانکه از دست جهل سرمستند
خاصه در عالم معاينه اند
همچو سيماب و روي آينه اند
همه دست نهال کن دارند
همه مرغ قفس شکن دارند
از پي ملک دين نه از پي ملک
روي زردان دل سپيد چو کلک
پرنيازان بي نيازانند
راست بازان پاکبازانند
قدشان پيش امر باليده
کشف را زير کفش ماليده
جامه شان از پي رياضت پوست
همچو طبع لئيم خواري دوست
سرشان از براي دار بلند
نردبان پايه حصار بلند
همه با عندليب دل خويشند
همه سيمرغ خانه خويشند
همه رادر جهان نه روح و نه جسم
در گرفته چو کودکان از بسم
اسم خوانده به فعل آمده باز
همه خاموش و صيد جوي چو باز
زهره از بهر قوت حالت
کرده پر زهر و گفته ما را لت
زهر قهر از ميان جان دارند
شکر شکر بر زبان دارند
گرد کوي ملامتي روبند
حلقه جان دولتي کوبند
از پي ضيف آسمان جلال
همه شب رو بسان طيف خيال
عاشق مرگ هر يک از پي برگ
خويشتن را کشيده زيشان مرگ