اندر صفت بيابان گويد

تنگي راه را صفت بشنو
در رهي نازموده خيره مرو
ره چو سوفار و خار چون پيکان
مار رنگين درو چو توز کمان
تيز و گريان کنندت از گرما
ام غيلان او چون اين ذکا
خاره در تف او چاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تنک
مرد خاکش ز هجر بي آبي
کفنش کرده شوره سيمابي
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابيض و دل بلعم
شده از تف شوره بدرنگ
همچو سيماب ريزه در وي سنگ
سايه يک دم درو نياسوده
غول و خضرش سراب پيموده
نابسوده بر هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پيش چشم و خيال پر کينه
خاک سرمه سراب آيينه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاويه راست
خاک همچون دل معاويه راست
که نرفتي زسهم آن هامون
خضر بي آب و بي دليل برون
خضر بي رهبر اندران صحرا
نتوانست رفت بر عميا
زانکه از روي حقد و پر کيني
راه چون پشت آينه چيني
قمر آنجا طريق گم کرده
شمس در وي شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آراي
غول بر گوشها فقاع گشاي
از پي قوت و قوت مردم
گندمش پر زنيش چون گزدم
نرگس اندر خيال بود چنين
آفتابي ميانه پروين
چشمه آفتاب ابر آلود
تشت شمعي ميان توده دود
گرچه از بهر مهر دل داري
شش درم ساخت کرد ديناري
قلزم قير و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بي امن او چو خانه بيم
مانده بي آب همچو روي يتيم
باد سردش ز دل بريده اميد
ريگ گرمش به مرگ داده نويد
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پاي بند هوش آمد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعي درو نيابد خاک
خاک او روي آب ناديده
گل او پشت مردم ديده
نان نديد آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشته چه اوي
مرگ سرخست رفتن ره اوي
زين بيابان بسي ترا بهتر
خانه و آب سرد و ديگ کبر