حکايت

آن شنيدي که پير با همراه
گفت چون ش ز همرهيش آگاه
از سر و سينه بهر صحبت يار
پاي سازم به ره چو مور و چو مار
گر تو کار سفر همي سازي
تو ز من خواه و گير جان بازي
همرهت باشم و ز دزدو هراس
کم ز سگ مر ترا ندارم پاس
بس عجب نبود ار چنين باشم
گر کنم با سگي قرين باشم
بندم از جد و جهد و عشق و طلب
بر گريبان روز دامن شب
خود ز ياران نباشد ايچ محال
کين سگي کرد سيصد و نه سال
خفته اصحاب کهف و سگ بيدار
پاس همراه داشت بر در غار
راه چون مار و غار دارد ساز
يار در غار مار دارد باز
مصطفي را به دفع هر مکري
يار بايست همچو بوبکري
آب را گر نه آتشستي يار
خاک فعلستي و هوا آثار