اندر دور قمر و گردش روزگار

دور ماهست و خلق را از ماه
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هر کرا ماه پرورد به کنار
شيرخواره اش دو تا کند چو خيار
با رونده روندگان پايند
بام خرگه به گل نيندايند
خانه جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
اين چو حراقه دان و آن چو بلور
مي کشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
ليک اگر يورتگه ز عز سازند
هم ازو خرگهيت پردازند
بر تو عمر تو القيامة خواند
زانکه والليل والضحاش نماند
چون برآيد ز چرخ عمر تو شيد
شيد مرگ آنگه عود او شد بيد
چون ببيندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
ليک گه عز و گاه ذل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
ديده را جز به ديده نتوان يافت
که يکي شمع زنده کرد به باغ
به يکي بوسه صدهزار چراغ
گر کسي از اثير برگذرد
دوربين زان بود که ديده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بود ترازو سنج
مبرد ار چند چيزها سايد
مبرد ديگرش بفرسايد
با گرانجان مگوي هرگز راز
کاسيا چون دو شد شود غماز
اندرين خر سراي نويي تو
به چه ماني مرا نگويي تو
خر عيسي گرسنه بر آخر
دامن راه کهکشان پر در
ار بسان ذباب ماندي باز
چکني تخت خشم و شهوت و آز
دست ديوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
يار در راه چون روان باشد
بي روان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
يکدگر را مدد بوند چو آب
مرد بايد که اهل ديده بود
تا در اين را حق گزيده بود
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است يا اولي الابصار
ديده دل ترا چو نيست قرير
نيستي در نهاد کار بصير
اهل دين را جز اهل دين نگزيد
ديد را جز به ديده نتوان ديد
يار ناجنس تخم خواب آمد
يار همجنس پاي آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پايهاي يکدگرند
راه بي يار زفت باشد زفت
جز به آب آب کي تواند رفت
با رفيقان سفر مقر باشد
بي رفيقان مقر سقر باشد
بس نکو گفته اند هشياران
خانه را راه و راه را ياران
کار بد هر که را رفيق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زين جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نيست يارش دان
وآن که نه يار تست بارش دان
تازگي سرو و گل ز بارانست
زندگي جان و دل ز يارانست
دوست را کس به يک بلا نفروخت
بهر کيکي گليم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود عذاب
پس اگر اين مدد بريده شود
ميوه بر شاخ پژمريده شود
راه بي يار نيک نتوان رفت
ورنه پيش آيدت هزار آکفت
يار نيک اندرين زمانه کمست
زانکه غث و سمين کنون بهمست