زين زمين خسي به چرخ کسي
شب و شبگير کن مگر برسي
خاصه در خير عار باشد عار
از توانا تواني اندر کار
دل و تن را عسل مده بسيار
کان عسل جز کسل نيارد بار
گر عسل کم خوري ترا شايد
گرمي دل عسل بيفزايد
تو مکن کار جز به دستوري
مرگ اگر ره زند تو معذوري
تو بکن جهد خود به نفس و نفس
ور مري مرگ عذرخواه تو بس
مرد جولاهه چون شود بيکار
نکند زير پايگاه قرار
روغن سرد و گرم ديده ز تاب
افسري شد ز رنج بر سر آب
روغن از رنج تن به جاي آورد
آب را سر به زير پاي آورد
رنج کش را نصيبه چبود گنج
بستر خواب راحت آمد رنج
همچو احرار سوي دولت پوي
همچو بدبخت زاد و بود مجوي
قدر ره رفتن ارچه کم داند
مرد وقت سپيده دم داند
تا تو در بند آن و اين باشي
سايه پرورد و نازنين باشي
تو در اين کارگاه بي سر و بن
واندر اين لافگاه باد و سخن
جامه شوئي وليک عوران را
شمع ريزي وليک کوران را
نشود مرد پر دل و صعلوک
پيش مامان و باد ريسه و دوک
علم داني وليک علم حيل
سيم داري وليک سيم دغل
مرد را گلشنست سايه تيغ
ورنه گيرد چو حيز راه گريغ
نشود کس به کنج خانه فقيه
کم بود مرغ خانگي را پيه
هر که او خورده نيست دود چراغ
ننشيند به کام دل به فراغ
نه همه ساله نوبت عيش است
مزه عيش مرگ در جيش است
کي شود مايه نشاط و سرور
هم در انگور شيره انگور
تا سمندت هنوز بر در تست
سايه اقربات بر سر تست
کودکي در سفر تو مرد شوي
رنجه ار راه گرم و سرد شوي
اندرين ره نه بر دم پرداز
بلکه از سوز سينه وز نياز
رفت بايد به باد و نم چو سفن
لب گشاده سلب کشيده ز تن
ليکن اين صعب تر که در منزل
با پري حمل و سستي امل
بار تو شيشه راه پر سنگست
دست پرگوز و خمره سر تنگست
به تمنا تو مرد ره نشوي
پاس خود دار تا تبه نشوي
کاندرين ره هر آنکه پاي نهاد
سر بود پاي و سايه باشد باد
چون به غربت درون نهادي گام
عارت از فخر دان و ننگ از نام
در غريبي نه کارساز و نه بار
در غريبي مه فخردان و مه عار
در غربت مزن که خوار شوي
زهر ناديده زهرخوار شوي
در گل ار تخم شادي اندازي
ندروي جز غم ارچه به تازي
در سفر خواجگي نکو نايد
که سفر خواجگي بپالايد
اندرين پايگاه سر گردان
شد سفر بوته جوانمردان
پدر اولت غريبي کرد
زاب غربت روان و جان پرورد
تا غريبي نکرد مرد نگشت
آمد از کاخ و سايه تا بر دشت
زير ران تو از براي طلب
اشهب روز باد و ادهم شب
پدر آنجا معلم و مهدي
پس تو دجال اينت بد عهدي
تو چو آدم ز رنگ و بوي ببر
تا شوي پادشاه بنده و حر
به طلب يابي از بزرگان جاه
به طلب کن سوي بزرگان راه
تن مزن پاس دار مر تن را
زانکه بر سر زنند تن زن را
اندرين بحر بيکرانه چو غوک
دست و پايي بزن چه داني بوک
باري ار زو نگرددت حاصل
به سلامت رسي سوي ساحل
بر تو ره رفتنست و جان کندن
تا شود بيد چوب تو چندن
در بن خانه آنکه هشيارست
کار جغد است و کار کفتارست
مردم آنگه رسد به زيبايي
که شود همچو باد صحرايي
سفر آتش ار نخواهي کرد
تاج خلت بنه ز ره برگرد
زرهي دان بر آب ليک از باد
عقل و علم تو در خيال آباد