کرده بر تارک هوا گردان
گرد خود از سياست مردان
سبل از ديده ها رباينده
چرب دستان به تير آينده
کوس در گوش دلخروش خروش
تير در چشم مرد مردم پوش
در زده آفتاب جامه به نيل
و آسمان پيل پيل گشته ز بيل
مغز خصمان چو شام و تيره چو خواب
دل خصمان و ديو و نيزه شهاب
رفت چندان به زير مرکز خون
کز دگر نيمه لعل شد گردون
گشته چون خار در مصاف زبون
خصم در پاي اسب خرماگون