مثل اندر حال ادبار

خوش دلي از پي سخن پاشي
گفت ادبار را کجا باشي
گفت باشد مرا دو جاي وثاق
دل زراق و محبر وراق
گفت ديگر کجات جويد کس
گفت که ادبار را دو خانه نه بس
زانکه گويد خرد در اين منزل
ساعتي از حمار جهل انزل
تا بوم در دو آشيانه بوم
يا به بازار يا به خانه بوم
کين بپسنده مردم درويش
خورد از خونبهاي ديده خويش
آن عزازيل با هوا پيوست
زان ورا هاويه است جاي نشست
در هوا سود نيست زان برگرد
تا ز بود تو برنيارد گرد
خرد همت هميشه خوار بود
عقل باشد که شاد خوار بود
گر تو از علم نردبان سازي
هر چه خواهي تو زود دربازي
رهرو رهروان در اين ره اوست
زانکه فرمان پذير الله اوست