در کاهلي گويد

بشنو از بارگاه مصطفوي
تا چه داني ز نکته نبوي
صفت کاهلان دين در راه
هست لفظ من استوي يوماه
اسب کودن به غز و نيست دوان
ورنه چون خر نداردي پالان
بر تن خود نه اي مغفل بار
زانکه باشد سياه بدکردار
شرع ورزي نيايد از منبل
حق گزاري نيايد از کاهل
آنکه او شرع را شود منقاد
نرود چون خران به راه عناد
بنده شرع باش تا برهي
ورنه گشتي به پيش ديو رهي
مر ترا گر به سوي خانه برد
اشهب و ادهم زمانه برد
خام و گم نم رفته از خانه
که بود جز جنين و افگانه
گام زن همچو روز روشن باش
نه فسرده چو بام و روزن باش
آب در گشتن است خوش چو گلاب
چو نگردد بگندد از تف و تاب
دم به دم طوف کن به هر کوبي
تا ببيني مگر نکورويي
ور نکو گويي و نکو رايي
همچو اقبال باش هر جايي
با همه خلق راي نيکو دار
خو نکودار وراي چون خو دار
تنگ خويي نشان ادبيرست
خوي بد روبه و نکو شيرست
خوي نيکو ترا چو شير کند
خوي بد عالم از تو سير کند
نيست در خورد مر مرا دل و جان
يارب از هر دوام تو باز رهان
چيست لذت ز عمر با تکليف
همه با هم رقيب و خصم و حريف
زينهمه خلق و زين همه بنياد
بار تکليف خويش بر تو نهاد
گشت زين کاينات جمله خصوص
احسن الصوره مر ترا مخصوص
گرد هزل و عبث چرا گردي
عمر خود در عبث هبا کردي
که ترا غره کرد بر دنيي
تا بدادي ز دست خود عقبي
کار خود دير و زود دريابي
ليک اکنون هنوز در خوابي
غافلي زين زمانه غدار
از وجود زمانه دست بدار
کين اماني نه پايدار بود
حسرت افزاي و عمر خوار بود
چون من و چون تو صد هزاران کشت
ناشده سرخ يک سر انگشت
تو در اين راه کودکي طفلي
نه شراب مروقي ثفلي
مرد راهي درآي و مردي کن
ورنه ره گير و رو مه سردي کن