بود مردي معيل بس رنجور
شده از عمر و عيش خويش نفور
مرد را ده عيال و کسب قليل
گشت بيچاره زار مرد معيل
از عيال و طفول رخ برتافت
به دگر ناحيت سبک بشتافت
و آن عيالان به شهر در بگذاشت
راحت خويشتن د رآن پنداشت
به سر چاهساري آمد مرد
بخت بنگر کهت با معيل چه کرد
ديد مردي نشسته بر سر چاه
دلو با حبل بر نهاده به راه
مرغکي بس ضعيف و بس کوچک
که ز گنجشک بود او ده يک
گفت مردا سبک بکن کاري
تا برآيد مگرت بازاري
از من اي خواجه صد درم بستان
مرغ را ز آب تشنگي بنشان
دلو و حبل اينک و چهي پر ز آب
آب ده مرغ را سبک بشتاب
مرد گفتا که بخت روي نمود
به از اين کار خود نخواهد بود
به يکي دو سير گردد مرغ
صد درم مر مرا شود آمرغ
دلو بگرفت و رفت زي سر چاه
خود ز سر فلک نبود آگاه
تا به گاه زوال آب کشيد
مرغ سيري از آب هيچ نديد
خسته شد مرد و گفت چتوان بود
که تن من د راين عنا فرسود
مر ورا گفت مرد کاي نادان
امتحان توام من از يزدان
تو مر اين مرغ را ز چاه پر آب
نتواني ز آب داد اسباب
ده عيال ضعيف چون داري
طفل را خير خير بگذاري
رازقم من تو در ميان سببي
پس چرا با فغان و با شغبي
دو سوي خانه باز شو بشتاب
کار اطفال خويش را درياب
من که روزي دهم توانايم
راه ارزاق بر تو بگشايم
جان بدادم دهمت نان هر دم
جان مدار از براي نان در غم
زين هوسها چرا نگردي دور
چند دارد جهان ترا مغرور
آن جهان د رغرور نتوان يافت
نرسيد آنکه سالها بشتافت
حج مپندار گفت لبيکي
جامه مفکن بر آتش از کيکي
نه بر اوستاد دين پرور
نه به بازار و نه بر مادر
پيش من قصه هنر بر خوان
به کدامي تره ات نهم بر خوان
نه بدينجات زر نه آنجان زور
نز پبي گلشني نه از پي گور
با حريف دغا مباز اي کور
نبري زو نه از مجاهز عور