التمثيل في صلابة طريق الاسلام

رفت زي روم و فدي از اسلام
تا شوند از جهاد نيکو نام
وهني افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان ميانه بسته شدند
علوي بود و دانشومندي
حيزمردي ولي خردمندي
کس فرستادشان عظيم الروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربنديد
بت به معبود خويش بپسنديد
ورنه مر هر سه را بسوزانم
بکنم هر بدي که بتوانم
بنشستند و هر سه راي زدند
هر سه تن دست در دعاي زدند
گفت مرد فقيه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
تعد از آن چون فرج فراز آيد
به سر شرط و عهد باز آيد
علوي گفت مر مراست شفيع
جدم آن سرور شريف و وضيع
حيز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دليل بسست
علوي را پدر خليل بسست
من که باشم مخنث دو جهان
کز بد من شود جهان ويران
هر چه خواهيد با تنم بکنيد
گو بگيريد و گردنم بزنيد
نيک و بد هست پيش من يکسان
نام نيکو گزيده ام ز جهان
سر فدي کرده ام پي دين را
چکنم جان و عار سجين را
کشته بهتر مرا به نام نکو
که بوم زنده با هزار آهو
جان بداد و يکي سجود نکرد
بر در عار و شک قعود نکرد
اي به مردي تو در زمانه مثل
حيز مردي چنين نمود عمل
تو که مردي چنين عمل بنماي
ورنه بيهوده اين فقع مگشاي
هرچه جز راه حق مجازي دان
هر چه جز کار اوست بازي دان
هرچه جسمت ب روح بنمايد
چون تو خردي ترا بزرگ آيد
عقل و جان پرده دار فرمانند
چاکرانش نبات و حيوانند
آنچه عقد نبات و حيوانست
اندر اقطاع آسيابانست
عالم طبع و وهم و حس و خيال
همه بازيچه اند و ما اطفال
غازيان طفل خويش را پيوست
تيغ چوبين ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مرد کار شود
تيغ چوبينش ذوالفقار شود
مادران پيش خويش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوي خواستار آيد
آن به کدبانوييش به کار آيد
تا چو بگذاشت لعبت بي جان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پي آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
اين همه نقش داني از پي چيست
تا به معني رسي بداني زيست
اين جهان صورتست و آن معني
اندرين چان و اندر آن جان ني
تا بر اين و به آن به انبازي
آدميزاده مي کند بازي
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آيد از نقشها به معني باز
زان که خود نيست از درون سراي
در دبستان عقل بازي جاي
بندگان را اديب بيگانه ست
خواجه را خود اديب در خانه ست
شاه زاده ست آدمي و نسيب
نبود هيچ بي رقيب و اديب
هرگه فرزند شاه کي باشد
بي اديب و رقيب کي باشد
آدمي عالم مقصر نيست
همه همتا و هم همه بر نيست
تو که باشي هنوز آدم را
چه شناسي تو خاتم و جم را
که ستور است و ديو در پايه
هم فرومايه هم گرانمايه
خو که نز راه بخردي باشد
از ستوري و از ددي باشد
آدمي همچو مرغ با پر نيست
هم همه بار وهم همه بر نيست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوي آدمي نبايد کرد
آدمي بي خرد ستور بود
گرچه دارد دو ديده کور بود
گر تو جوياي عالم رازي
اي زمن با زمانه چون سازي
چند از اين آسيا و آن گلخن
نام اين باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزيز
تا کني نان و آب کو و کميز
تا کي از دور چرخ دون لئيم
خورد دونان بوي چو مال يتيم
سال و مه مانده در غم ناني
وز لباس علوم عرياني
قوت خودبيني از کفايت خود
اعتقادت بدست و دينت بد
رازق خويش را نمي داني
بنده آب و چاکر ناني
تو ز جان فوت و موت مي داني
ز آتش ايمن ز فقر ترساني