آن شنيدي که رفت زي قاضي
تا کند خصم خويش را راضي
بود مردي در آن ميانه گواه
که ز آباي خود نبود آگاه
چون گواهي بداد قاضي گفت
کاي تو با مردمي و رادي جفت
نه فلان مرد راد جد تو بود
که فرزدق ورا همي بستود
از عطا بود کام و راحت روح
شعرا را بد از کرم ممدوح
مرد گفت از فرزدق و اشعار
من ندارم خبر تو رنجه مدار
گفت قاضي چو تو ز ناداني
منقبتهاي خود نمي داني
قول تو من کجا قبول کنم
من همه کار بر اصول کنم
چون نداني فرزدق و نه مديح
من ندارم شهادت تو صحيح
تو اگر ز آدمي چو آدم باش
راه او را نه بيش و نه کم باش
جان به کف برنه و دلير آساي
قصد اين راه کن درو ماساي
کاين دو روزه حيات نزد خرد
چه خوش و ناخوش و چه نيک و چه بد
باش تا بيخ تو به آب رسد
ماه خيمه ات به آفتاب رسد
کودکي تو هنوز معذوري
زين طريق دقيق بس دوري
بسته کي گيردت به حاصل نقل
هر که دارد گشاد نامه عقل
تو چه داني ز آفرينش حق
چه شناسي بيان بينش حق
تو که در بند آبي و ناني
کي جهان و نهان او داني
وقت را شکر کن که در ايام
زاده اي در ميانه اسلام
خواري و زخم کفر ديده نه اي
شربت کافري چشيده نه اي
سعي ناکرده در ره ايمان
پيشت آورده اند از ايمان خوان