آن نبيني که پادشه زاده
که ورا ملکتست آماده
باشد اندر سراي و حجره خاص
بر سرش خادمان با اخلاص
تا به بازي فراش نگذارند
سال و مه پاس او همي دارند
آن وشاقان پر فغان و فضول
شده بر لهو يکدگر مشغول
در سرايي که بارگه باشد
زحمت و انبه سپه باشد
همه را بر فلک رسيده خروش
بارگاه از فغانشان پر جوش
و آن ملک زاده ساعتي بي کار
نبود بي رقيب و بي کردار
تا نپويد به راه ناواجب
نبود بي اتابک و حاجب
نه به بازي و لهو پردازد
نه نپرسيده گفتن آغازد
آن چنانش نگاه مي دارد
که يکي دم به هرزه برنارد
سر اين چيست خود تو مي داني
زانکه مقصود کار دو جهاني
مر ترا تخت ملک منتظرست
از عبث جمله بخت بر حذرست
تو کز از نسل آدمي به نسب
پاک دار از عبث هميشه حسب
کار کن رنج کش بسان پدر
باز گردد ترا گهر به گهر
ورنه از آدمي ز شيطاني
هر چه خواهي بکن تو به داني
اي دريغا که قيمت تن خويش
مي نداني سخن نگويم بيش