درصفت ابلهان گويد

صحبت ابلهان چو ديگ تهيست
از درون خالي از برون سيهيست
دوستي ابلهان ز تقليد است
نز ره عقل و دين و توحيدست
ببر از دوستي خلق سبک
دوستي خلق سنگ و شيشه تنک
سنگ در ظرف شيشه نتوان برد
نبود دوست با عرابي کرد
چنگ و نايست در صفت نادان
تنگدل باشد و فراخ دهان
زانکه ابله چو باشدت دلجوي
آب تهمت دواند اندر جوي
تا بوي تندرست و حکم روان
داردت خويش و دوست چون تن و جان
چون شود مويي از تو ديگرگون
آن شود موسي اين دگر قارون
سوز بي نور بيني از خويشان
راست همچون چراغ درويشان
يار دانا چو شد ترا همراه
بس درازي راه شد کوتاه
چون کم آيد به راه توشه تو
ننگرد در کلاه گوشه تو
نه برادر بود به نرم و درشت
که براي شکم بود هم پشت
دل تو با خداي و خلق اي خر
چون جوست اي ز نيم جو کمتر
که يکي دانه بهر زر باشد
بار يک خانه بهر خر باشد
از خري خران تبرا کن
دل خود با خداي يکتا کن
تا دلت معدن نياز کند
در دل پيش جانت باز کند
نه همي گويدت فلک ز فراز
کز خرد نردبان کن و بر تاز
ليک مي نشنوي که کر شده اي
عقل بگذاشتي چو خر شده اي
گر ترا گوش عقل بودي باز
بشنيدي چو عاقلان آواز
در تو زيرا سخن مؤثر نيست
که ترا زان جهان مبشر نيست
در جهان خدا بر آي از خاک
چکني کلبه اي که آن کاواک
چون کتابي است صورت عالم
کاندرويست بند و پند بهم
صورتش بر تن لئيمان بند
صفتش در دل حکيمان پند
صورتش خامش و سخن در وي
تن او نو و جان کهن در وي