حکايت در بي وفايي

قصه اي ياد دارم از پدران
زان جهان ديدگان پرهنران
داشت زالي به روستاي تگاو
مهستي نام دختري و سه گاو
نو عروسي چو سروتر بالان
گشت روزي ز چشم بد نالان
گشت بدرش چو ماه نو باريک
شد جهان پيش پير زن تاريک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نيازي جز او نداشت دگر
زال گفتي هميشه با دختر
پيش تو باد مردن مادر
از قضا گاو زالک از پي خورد
پوز روزي به ديگش اندر کرد
ماند چون پاي مقعد اندر ريگ
آن سر مرده ريگش اندر ديگ
گاو مانند ديوي از دوزخ
سوي آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزرائيل
بانگ برداشت از پي تهويل
کاي مقلموت من نه مهستيم
من يکي زال پير محنتيم
تندرستم من و نيم بيمار
از خدا را مرا بدو مشمار
گر ترا مهستي همي بايد
آنک او را ببر مرا شايد
دخترم اوست من نه بيمارم
تو و او منت رخت بردارم
من برفتم تو داني و دختر
سوي او رو ز کار من بگذر
تا بداني که وقت پيچاپيچ
هيچ کس مرترا نباشد هيچ
بي بلا نازنين شمرد او را
چون بلا ديد در سپرد او را
به جمال نکو ازو بد شاد
به خيال بدش ز دست بداد
يار نبود که بر در زندان
چشم گريان و لب خندان
يارت آن باشد ار نياري خشم
که ز سر بفکند براي تو چشم
گيرد ار پرسيش پسنديده
گفته ناگفته ديده ناديده
هر کهوقت بلا ز تو بگريخت
به حقيقت بدانکه رنگ آميخت
صحبتش را مجو مرو بر او
رو ز روزن بجه نه از در او
من وفايي نديده ام ز خسان
گر تو ديدي سلام من برسان