مردم از زيرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود
مهر جاهل چو مهره گردانست
مهر کز عقل بود مهر آنست
با هوا مهر وکين چه در خوردست
که هوا گاه گرم و گه سردست
زنکه گردان و بي وفا باشد
چون هوا مهر کز هوا باشد
با هوا خود به نيک و بد ماميز
چون بياميختي سبک بگريز
باز وقت وفا ز نيک و ز بد
نه خرد گردد و نه مهر خرد
هست با عشق حيلتي ديگر
صحبت عشق علتي ديگر
دوزخ آنجا که پرده بردارد
متقي دوست را بنگذارد
داند آن جان که نقش عيني نيست
کالاخلاء چو ليت بيني نيست
بغض کز سنتي بود دينست
مهر کز علتي بود کينست
تو و من کرد آدمي را دو
بي من و تو تو من بوي من تو
تو تويي من منم سر رنگست
تو چنان من چنين سر جنگست
با خودي هر دو ديووش باشيم
بي من و تو من و توخوش باشيم
خوش بويم اندرين کهن گلشن
چون ز تو تو برفت و ز من من
تو و من گمرهيست زو پرهيز
در من و تو به ابلهي ماويز
تا تو خود را بوي نباشي دوست
دانکه دروضع دوست زشت و نکوست
دشمن از دوست وقت آز و نياز
جز به سود و زيان نداني باز
دوستان را به گاه سود و زيان
بتوان ديد و آزمود توان